.

                                                                       سینه اش پر درد

تن فروشی را

برای نان خوری میکرد

عقده ای از فقر

کینه ای از مرد

 

 

در سکوتش اشکها

پیغمبری می کرد

شهر او غمگین

مردمش بی دین

غصه اش نان بود

شهر فکر دیگری می کرد



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دوباره سکوت

دوباره تنهایی

دوباره من ویک دنیا خاطره دوباره تنها شده ام دوباره دلم تنگ است

به اندازه غم یک گل پژمرده

به اندازه سوز تب یک دشت باران نخورده

 

 

به اندازه اندوه یک مرغ در قفس

دوباره صورتم نم اشگ را حس کرد

دوباره باران را به انتظار نشسته ام

دوباره درد رابه مداوا نشسته ام

دوباره دلشوره به دل نهفته ام

دوباره می خواهم به سوی تو بیایم

دوباره دلم هوای تو را کرده



نویسنده : soheil
بیست تمپ

همه زندگیم درد است،درد.نمیدانم عظمت این کلمه را درک میکنی یا نه؟

وقتی میگویم درد تو به دردی فکر نکن که جسم انسان ممکن است از یک بیماری شدید بکشد ،نه،روحم درد میکند

افسوس این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است

باید در زندگی به حرف مردم خندید و به قول تو دیگران را کدو فرض کرد

من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم

همیشه سعی کرده ام مثل یه در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی ام را کسی نبیند

بعضی وقتها فکر میکنم که ترک این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد،چون به هیچ چیز دلبستگی ندارم !



نویسنده : soheil
بیست تمپ

بعد از رفتنت...

شبي از پشت يک تنهايي غمناک و باراني تو را با لهجه ي گلهاي نيلوفر صدا کردم.تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهايت دعا کردم!

پس از يک جستجوي نقره اي در کوچه هاي ابي احساس تو را از بين گلهايي که در تنهاييم روييد با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ ابي ترين موج تمناي دلم

گفتي : ( دلم حيران و سرگردان چشماييست رويايي و من تنها براي ديدن زيبايي ان چشم تو را در دشتي از تنهايي و حسرت رها کردم!) همين بود

اخرين حرفت..... و من بعد از عبور تلخ و غمگين نگاهت حريم چشمهايم را به روي اشکي از جنس غرور ساکت و نلرنجي خورشيد وا کردم. نمي دانم چرا رفتي؟

 

 

نمي دانم چرا ؟ شايد خطا کردم! و تو بي انکه فکر غربت چشمان من باشي!!!! ؟! نمي دانم چرا؟ تا کي؟ براي چه؟ ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد....

و بعد از رفتنت يک قلب دريايي ترک برداشت.....و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاکستري گم شد... و بعد از رفتنت گنجشکي که هر روز از کنار پنجره با مهربوني دانه بر

ميداشت!! تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد....وبعد از رفتنت انگار کسي حس کرد که من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت!!!

ناگهان کسي حس کرد که من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد....و بعد از رفتنت درياچه بغض کرد.کسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد!!!!!

هنوز اشفته ي چشمان زيباي توام دپببين که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد؟ ؟؟؟ کسي از پشت قاب پنجره ارام و زيبا

گفت:(تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو:) در راه انتخاب او خطا کردم و من در حالتي مابين اشک و ترديد وحسرت کنار انتظاري که بدون پاسخ و سرد است!!!

و من در اوج پاييزي ترين ويراني يک دل ميان غصه اي از جنس بغض کوچک يک ابر... نمي دانم چرا؟؟؟؟ شايد به رسم و عادت و پروانگي مان باز براي شادي و

خوشبختي باغ قشنگ ارزوهايش دعا کردم!



نویسنده : soheil
بیست تمپ

عاقبت باید رفت

عاقبت باید گفت

با لبی شاد و دلی غرفه به خون

که خداحافظ تو . . .

گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت شکست

 

 

گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست

باید از کوی تو رفت

دانم از داغ دلم بی خبری

و ندانی که کدام جام شکست

که کدام رشته گسست

گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی

عاقبت باید رفت

عاقبت باید گفت

با لبی شاد و دلی غرقه به خون

که خداحافظ تو



نویسنده : soheil
بیست تمپ

حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم

قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم

حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ، دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته

شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ، تو برایم مثل قبل نیستی

آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ، وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنم

 

 

نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنم

حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم

قلبم از احساست دلخور است ، دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است

بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ، گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر جای تو در کنارم خالی نیست

جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ، بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می آورد ،نیا در بستر عشق ، نیا که بیمارم ،

طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم

اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ، اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ، اینکه اینجایی و دلت با من نیست !

به درد نبودنت دچارم ….

اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ، وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد ، فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد

حال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم…



نویسنده : soheil
بیست تمپ

 همه جا عطرتو پیچیده ، تنها صدای تو را میشنوم ، جایت در کنارم خالیست

شاخه گلی را به جای تو میگذارم تا دیگر جایت خالی نباشد، تا دیگر تنها نباشم…

تمام احساساتم سهم تو است ، جای تو تا ابد ، تا همیشه در قلب من است

کاش برایت کم نباشم ، کاش برایت با ارزش باشم تا حسرتی در دلم نماند، تا با خیال راحت قلبم عاشقت بماند

قلبم تنها با تو زنده است ، تو گلی و نفس میدهی به باغچه دلم…

 

 

این تمام احساسات من است ، لیاقتت بیش از اینهاست ، این تمام دار و ندار من است….

در این کویر خشک و بی محبت یافتن گلی مثل تو معجزه بود ،

دیدن باوفایی مثل تو رویا بود، با تو بودن افسانه بود

حالا تو یک معجزه ای در قلب عاشق من ، تو زیباترین حادثه ای که تا ابد میمانی در قلب من…

کاش برایت همیشگی باشم ، همیشه همینگونه باشی و من تو را داشته باشم

تو را داشته باشم برای نفس کشیدن ، برای عشق ورزیدن ، برای ماندن

تو آمدی و دلم از غمها رها شد ، حالا احساساتم با تو زیبا شده ، عشق آمده و دلم غرق در امواج مهربانی هایت شده….

به تو پناه آورده ام ای چشمه زلال دلم ، به تو پناه آورده ام ای بود و نبودم ، مرا در میان خودت بگیر تا اسیر آغوشت شوم ،

تا برای همیشه پشت میله های آن آغوش گرمت زندانی باشم…



نویسنده : soheil
بیست تمپ

چشم به ساعت بدوز؛ منتظر باش که شب برآید! بنشین و دانه دانه سنگ لحظات را به کناری بزن تا شاید کمی

زمان زودتر از بستر این ساعت بگریزد...

ثانیه شمار، افسار نگاهم را بر دست گرفته و آن را به چپ و راست دقایق میراند؛

بگذار براند؛ من منتظرم تا ظلمت شب، سراغ آسمانمان را گیرد و تنها ستاره، مهمان شب خانه ام باشد!

عقربه را بنگر! آهنگ بامدادی را برایت به گیتار زمان، مینوازد...

 

 

پنجره را میگشایم؛ میگذارم نسیم این تنهایی، دیوارهای اتاقم را معطر کند، تا شاید کمی خوشایندتر باشد

برای افکار تنیده ام...

حالا این همه شتاب برای چه؟ چرا؟ چرا ظلمت بامدادی؟؟

شب را فرا خواستم تا تنها ستارگان، فانوس مناجاتم باشند...



نویسنده : soheil
بیست تمپ

در نور را میدیدم نه نور را .

درختان سر به فلک کشیده در موازات جاده ی زمان

درختانی که ریشه داشتند در زمان بی انتها

و سر کشیده بودند تا اوج اندیشه ها.

مرغان آرزو

 

 

بر افراشته بال

بر بلندای آسمان زندگی

مرغان آرزو آشیانه داشتند بر درختان بی رنگ اندیشه

و هر بار رنگی تازه به درختان می کشیدند

جاده در مقابل بود و بی انتها

ریزش نور را انتظار می کشیدم

و در جاده گذر می کردم .

نغمه های مرغان آرزو را بر سر درختان اندیشه خوب می شنیدم .

در جاده ها در انتظار پایانشان بودم که شاید

شاید نور آنجا باشد .



نویسنده : soheil
بیست تمپ

خداوندا

به تو روی آوردم چون یگانه معبود عالمی از خود مرانم من بی تو هیچم و با نام تو همه چیــز، دست نیاز به سوی تو آورده‌ام تومهربانی

و دست گیــرنده مستمنــدان لطف و کرمـت را از من دریــغ مدار، از عالمت حیــرانم و در خـــود سرگردان باحالتی پریشان به درگاهت نالانم

و از دیده گریان و همه جا به سوی تو روان تو کریمی و بزرگوار رحیمی و بخشاینده روح روان، از بندگان ناآگاهت در گذر و روح آنان

را به سعادت راهنمایی فرما و هر آنچه از عالم کبریایی خواهی بر جسم عنایت فرما چون هر دردی که از سوی تو رسـد رحمت است وتحمّل آن را دارم.

 

 

خدایا به عظمت تو سر تعظیـــم فرود می آورم و از تو میخــواهم که مرا جــزو بندگان مقرّب درگاه خویش منظور فرمایی.

و از روی لطف و کرمت ارواح پاک را برای هــدایت بر من نازل فرمایی تا رستــگار شوم، تو بزرگی و سزاوار ستایش و تکریم.

خدایا

پیشانی بر خاک تو می گذارم چون سجده سزاوار بزرگی و عظمت توست.

تو مالک جان و تن بندگانی و همه حقایق رامی دانی و هرآنچه بخواهی بر بندگانت روا می داری.

ابد و ازل از توست و چراغ هر دانش و معرفتی از تو روشن است.

برمن سعادت شناخت و بندگی عنایت بفرما چون تو اصل کائناتی ومن ذره‌ای از حیات، تو در عالم غیبی و بندگانت پر از عیب ،

عیوبم را بنمایان تا در رفع آنها کوشا باشم.

در این دنیا از تو چیزی غیر از عزت و شرف و بی نیازی نمی خواهم، تو رحیمی و رحمان من محتاجم و فقیری

درمانده برسر کویت مرا دریاب و از درگاه خود مران.

به رحمت صفاتت اگر تقصیری دارم از آن در گذر و در زندگی پس از مرگ آرامش ابدی عنایتم فرما.



نویسنده : soheil
بیست تمپ

بنشين در كنارم ، دستهايت را بگذار در دستهايم ،نگاه كن به چشمهايم نگاه كن بيشتر نگاه كن …. با تمام وجود دوستت دارم

با تمام وجود تو را ميپرستم من كه تنها تو را دارم ، جز تو كسي را نميخواهم دلت هواي آغوشم كرده ؟ بيا كه من خيلي وقت است

دلم به هواي ديدنت بهانه آغوشت را كرده! احساس پر از عشق ، همين است آرامش ، همان آرامشي كه از تو ميخواستم ،

همان رويايي كه هميشه آرزو ميكردم با تمام وجود حس ميكنم تو فقط مال مني اين سكوت است كه آمده تا تنها

صداي تپشهاي قلب هم را بشنويم، تا آرامتر شويم… امروز روز من و تو است مثل روزهاي ...



نویسنده : soheil
بیست تمپ

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی

که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم.

بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند

 


چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب

جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید

تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند

و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…



نویسنده : soheil
بیست تمپ

یک کلام ، اولین و آخرین احساس قلبم نسبت به تو … دوستت دارم!

تو نیز گفتی مرا دوست داری ، اما دوست داشتنت دو روز است ، دیروز گذشت و آخرش امروز است!

این من هستم که وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!

این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم

این من بودم که سهم دیدارم با تو عشق بود ، این تو بودی که میگفتی از آغاز هم قصه من و تو دروغ بود!

 

 

تو هر چه دوست داری بگو، اما من هنوز بر سر حرفم هستم ، دوستت دارم!

خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده ، فرقی ندارد برایم ، همه چیز برایم رویا شده ، عشق تو برایم آرزو شده ،

به رویا و آرزو کاری ندارم ، حقیقت این است که دوستت دارم!

کاش تو نیز مثل من بودی ! مثل من عاشق ، بی قرار ، چشم انتظار ، در انتظار بهار

کاش تو نیز حال مرا داشتی، هوای مرا داشتی…

بی خیال میخواهی هوایم را داشته باش یا نداشته باش ، میخواهی به انتظار من باش یا نباش ، من دوستت دارم

نمیترسم از رفتنت ، نمی بازم از شکستنت، نمیخندم و نمیگریم ، از این هیاهو و التهاب تنها یک احساس است که می ماند ، دوستت دارم!

دوست داشتن تو دو روز باشد یا یک عمر مهم نیست ، مهم این است که من در این دنیا و آن دنیا دوستت دارم

میخواهی باور کن یا نکن ، حس کن ، یا از آن بگذر ، اما قبل از گذشتنت لحظه ای صبر کن ،دوستت دارم … حالا هر جا که میخواهی برو…



نویسنده : soheil
بیست تمپ

کسی برای من وتو دلش نسوخت ، دستامون از هم جدا دستای سرد

کسی برای آخر قصه ما ، واسه مرگ عشقمون گریه نکرد

اشک عاشق دیدنی نیست ، همه حرفا گفتنی نیست

رفتی اما عشقت هرگز ، دیگه از یاد رفتنی نیست

گاهی وقتاست که سکوت ، مثل یه عشق یه حس دوست داشتنیه

 

 

گاهی وقتاست که نگاه ، بیشتر از هزار تا حرف گفتنیه

کار تو اشک منو شمردنه ، دلو پس گرفتن و سپردنه

کار من همیشه از تو گفتنه ، دل من محکوم به شکستنه

گفتی بگو عاشق و بیمار کیستی؟

من عاشق تو ام ، تو بگو یار کیستی؟




نویسنده : soheil
بیست تمپ

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

                                                             « دوستت دارم » را با من بسيار بگو




نویسنده : soheil
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

آرشیو سایت
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 104
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 449
بازدید ماه : 441
بازدید کل : 48030
تعداد مطالب : 1326
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1



IS

.

20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت

صفحه قبل 1 صفحه بعد